من تن به قضای عشق دادم

باید اینجا بنویسم.  این مهم­ترین دلیلی است که اصلا این صفحه را باز کرده­ام.  باید بگویم تنها دلیل.  صفحه­ها وجود دارند برای اینکه توی­شان بنویسیم.  مثل همان دفترچه­ی قرمزی که دو سال پیش از CVS خریدم تا جای سررسیدهای هرساله را پر کند.  آن هم برای نوشتن بود، نبود؟  حالا بگذریم که از یک روزی به بعد تصمیم گرفتم که دیگر تویش ننویسم.  اما این صفحه را باز کردم که جای همان دفترچه را بگیرد، که تویش بنویسم، و بهانه هم نیاورم.  از روزهایم بنویسم و روزمرگی­هایم، از یادها، از دل­خواسته­ها، از آدم­ها، از لحظه­ها و تجربه­ها.  از کنسرت راجر واترز بنویسم که همین دیشب رفتم و از مسابقات جام ملت­های اروپا که مثل هر رویداد فوتبالی دیگری، صرف نظر از جذابیت و هیجان و همه­ی این حرف­ها، تماشایش برای من یک جور آیین است.  از برق چشم­های گری کوپر بنویسم که هیچ بدیلی برایش نمی­بینم و از جادوی کلمات مارکز که گاه به آستانه­ی ویرانی­ام می­برد.  از قیامتی بنویسم که سعدی به پا می­کند به شیرین سخن گفتن و از آتشی که نیل یانگ به جانم می­افکند به بی­محابا زخمه زدن.  می­بینی؟ یک عالمه حرف هست برای گفتن و اینجا نوشتن.  باید اینجا بنویسم.

سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل

بله جانم، به این سادگی هم نیست که آدم­ها بیایند توی زندگی هم و بعد راهشان را کج کنند و برای همیشه بروند بیرون، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.  آن­ها بخواهند یا نخواهند به هم مربوط­ند، به اندازه­ی ساعت­هایی که با هم بوده­اند، یا حتی نبوده­اند اما خیال­شان با آن دیگری بوده، به اندازه­ی جاهایی که با هم رفته­اند، فیلم­هایی که با هم دیده­اند، تابلوهایی که با هم تماشا کرده­اند و موزیک­هایی که با هم شنیده­اند.  به اندازه­ی طعنه­هایی که به هم زده­اند ودعواهایی که با هم کرده­اند و خجالت­هایی که از هم کشیده­اند.  آن­ها  به خاطر اثری که نفس بودن­شان، نفس آشنایی­شان بر آن دیگری گذاشته به هم مربوطند، گیرم که حالا  سرشان را بیاندازند پایین و بروند پی کارشان، طوری که انگار نه انگار.  وقتش که برسد یکی بیخ گلوی­شان را می­گیرد، بلندشان می­کند و می­برد می­گذاردشان همان­جایی که باید باشند، روبه­روی هم.

با این حساب دیدار ما بماند برای یک روز دیگر، توی یک جای بهتر.  توی یک شهری با بلند­ترین آسمان­خراش­های دنیا، شهری با شب­های پر از نور و نئون و پیاده­روهای شلوغ و آدم­های خوش­لباس، شهری پر از موزه­ها و گالری­ها و کافه­ها.  بماند برای یک وقتی که من بغض نداشته باشم و تو کلافه نباشی، یک وقتی که من از آمدنم پشیمان نباشم و تو عاشق کارت شده باشی.  آن­ روز هم ما دوباره از کنار هم خواهیم گذشت، طوری که انگار نه انگار، اما دیدار دیگری همیشه در کار خواهد بود.

دیباچه

… همان­طور به کشف رمز ادامه داد تا خود را در لحظه­ی کشف رمز آخرین صفحه­ی مکاتیب یافت، درست مثل اینکه خود را در یک آیینه­ی سخن­گو ببیند.  آن­وقت باز ادامه داد تا از پیشگویی و اطمینان تاریخ و نوع مرگ خود مطلع شود ولی لزومی نداشت به سطر آخر برسد، چون می­دانست که دیگر هرگز از آن اتاق خارج نخواهد شد، چنین پیشگویی شده بود که شهر آیینه­ها درست در همان لحظه­ای که آئورلیانو بابیلونیا کشف رمز مکاتیب را به پایان برساند، با آن طوفان نوح، از روی زمین و خاطره­ی بشر محو خواهد شد و آنچه در آن مکاتیب آمده است از ازل تا ابد تکرار­ناپذیر خواهد بود، زیرا نسل­های محکوم به صد سال تنهایی، فرصت مجددی در روی زمین نداشتند.

                                      صد سال تنهایی، گابریل گارسیا مارکز، ترجمه بهمن فرزانه