من تن به قضای عشق دادم
باید اینجا بنویسم. این مهمترین دلیلی است که اصلا این صفحه را باز کردهام. باید بگویم تنها دلیل. صفحهها وجود دارند برای اینکه تویشان بنویسیم. مثل همان دفترچهی قرمزی که دو سال پیش از CVS خریدم تا جای سررسیدهای هرساله را پر کند. آن هم برای نوشتن بود، نبود؟ حالا بگذریم که از یک روزی به بعد تصمیم گرفتم که دیگر تویش ننویسم. اما این صفحه را باز کردم که جای همان دفترچه را بگیرد، که تویش بنویسم، و بهانه هم نیاورم. از روزهایم بنویسم و روزمرگیهایم، از یادها، از دلخواستهها، از آدمها، از لحظهها و تجربهها. از کنسرت راجر واترز بنویسم که همین دیشب رفتم و از مسابقات جام ملتهای اروپا که مثل هر رویداد فوتبالی دیگری، صرف نظر از جذابیت و هیجان و همهی این حرفها، تماشایش برای من یک جور آیین است. از برق چشمهای گری کوپر بنویسم که هیچ بدیلی برایش نمیبینم و از جادوی کلمات مارکز که گاه به آستانهی ویرانیام میبرد. از قیامتی بنویسم که سعدی به پا میکند به شیرین سخن گفتن و از آتشی که نیل یانگ به جانم میافکند به بیمحابا زخمه زدن. میبینی؟ یک عالمه حرف هست برای گفتن و اینجا نوشتن. باید اینجا بنویسم.