سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بدست آرزو
بله جانم، به این سادگی هم نیست که آدمها بیایند توی زندگی هم و بعد راهشان را کج کنند و برای همیشه بروند بیرون، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. آنها بخواهند یا نخواهند به هم مربوطند، به اندازهی ساعتهایی که با هم بودهاند، یا حتی نبودهاند اما خیالشان با آن دیگری بوده، به اندازهی جاهایی که با هم رفتهاند، فیلمهایی که با هم دیدهاند، تابلوهایی که با هم تماشا کردهاند و موزیکهایی که با هم شنیدهاند. به اندازهی طعنههایی که به هم زدهاند ودعواهایی که با هم کردهاند و خجالتهایی که از هم کشیدهاند. آنها به خاطر اثری که نفس بودنشان، نفس آشناییشان بر آن دیگری گذاشته به هم مربوطند، گیرم که حالا سرشان را بیاندازند پایین و بروند پی کارشان، طوری که انگار نه انگار. وقتش که برسد یکی بیخ گلویشان را میگیرد، بلندشان میکند و میبرد میگذاردشان همانجایی که باید باشند، روبهروی هم.
با این حساب دیدار ما بماند برای یک روز دیگر، توی یک جای بهتر. توی یک شهری با بلندترین آسمانخراشهای دنیا، شهری با شبهای پر از نور و نئون و پیادهروهای شلوغ و آدمهای خوشلباس، شهری پر از موزهها و گالریها و کافهها. بماند برای یک وقتی که من بغض نداشته باشم و تو کلافه نباشی، یک وقتی که من از آمدنم پشیمان نباشم و تو عاشق کارت شده باشی. آن روز هم ما دوباره از کنار هم خواهیم گذشت، طوری که انگار نه انگار، اما دیدار دیگری همیشه در کار خواهد بود.